همه ماجرا از اونجایی شروع شد که موقعِ بچگیآمون وقتی دیگه دفترِ قصه های آدم بزرگا ته میکشید و حوصلشون نبود داستانِ جدید بسازن می
گفتن آسمونُ نِگآ هرکی برا خودش یه ستاره داره که آرزوهاشُ بگه بهش بعد طبقِ کلیشه میگفتن اون پر نوره رُ میبینی ؟؟
اون پر نورِ مالِ ما بوده و می خندیدن ...
اما من از اون بچه تُخسا بودم که هیچوقت دلم نخواس پر نور ترین ستاره مالِ من بشه یعنی حتی اگه یه جایی کمال گرای درونمم دلش نورِ بزرگترین ستاره رو می خواس میگفتم نه اون ستاره حتی اگه تو ذهنتم تو مُشتِت باشه در حقیقت تو مش راهی تا بهار نمانده......
ما را در سایت راهی تا بهار نمانده... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : shafagh100 بازدید : 95 تاريخ : شنبه 23 اسفند 1399 ساعت: 19:56